شهید مهدی باکری
* حال زینب(س) در شب عاشورا
تاریخ الطبرى به نقل از حارث بن کعب و ابو ضحّاک، از امام زین العابدین(ع) نقل کرده است: در شبى که بامدادش پدرم به شهادت رسید، نشسته بودم و عمّهام زینب علیهاالسلام، از من پرستارى مىکرد که پدرم از یارانش کناره گرفت و به خیمه خود رفت و حُوَى (غلام ابوذر غِفارى) نزدش بود و به اصلاح و پرداختِ شمشیر ایشان مشغول بود، و پدرم مى خواند:
«اى روزگار! اُف بر دوستىات!
چه قدر بامدادها و شامگاههایى داشتهاى
که در آنها، همراه و یا جویندهاى کُشته شده
که روزگار، از آوردن همانندش، ناتوان است!
و کار، با [خداى] بزرگ است
و هر زندهاى، این راه را مىپیماید».
دو یا سه بار، این شعر را خواند تا آن جا که فهمیدم و دانستم که منظورش چیست. گریه راه گلویم را بست؛ ولى بغضم را فرو خوردم و هیچ نگفتم و دانستم که بلا فرود مىآید؛ امّا عمهام نیز آنچه را من شنیدم، شنید و چون مانند دیگر ن، دلنازک و بىتاب بود، نتوانست خود را نگاه دارد. بیرون جست و در حالى که لباسش را بر روى زمین مىکشید و درمانده شده بود، خود را به امام رساند و گفت: وا مصیبتا! کاش مُرده بودم. امروز، [گویى] مادرم فاطمه و پدرم على و برادرم حسن، درگذشتهاند، اى جانشینِ گذشتگان و پناه باقى ماندگان!
حسین علیه السلام به او نگریست و فرمود : «خواهرم! شیطان، بردبارىات را نبرَد».
زینب علیهاالسلام گفت: اى اباعبدالله! پدر و مادرم فدایت! خود را آماده کشته شدن کردهاى! جانم فدایت!
کانون قرآن و نماز پدرم ,بود، ,زینب ,مهدی باکری ,شهید مهدی منبع
درباره این سایت