شهید علی اکبر شیرودی
چگونه امید خیر میتوان داشت از فرزند کسی که میخواست با دهان خود جگر پاکان را ببلعد و گوشت و خون او از شهیدان اسلام روییده است؟ چگونه میتوان انتظار کوتاه آمدن از کسی داشت که همواره با بغض و دشمنی و کینه و عداوت به خاندان ما نگریسته است؟
یزید! این جنایات بزرگ را انجام دادهای، آنگاه نشستهای و بی آنکه خود را گناهکار بدانی یا جنایات خود را بزرگ بشماری، با خود ندا سر میدهی که ای کاش پدران من حضور داشتند و از سر شادمانی و سرور فریاد بر میآوردند و میگفتند: « ای یزید! دست مریزاد»؟ این جمله جسارت آمیز را میگویی، در حالی که با چوبدستی بر دندانهای مبارک سید جوانان بهشتی میکوبی؛ زهی بیشرمی و بیحیایی! چگونه چنین یاوهسرایی نکنی؟
شهید علی صیاد شیرازی
اگر چنین خیال باطلی در تو پیدا شده، لحظهای بیندیش! مگر تو فراموش کردهای کلام خدا را که میفرماید:« آنان گمان نکنند که مهلت یافتن خیر و سعادتشان است. نه تنها به نفعشان نیست، بلکه برای آن است که بر گناهان خود بیافزایند و برای آنان عذاب ذلت آمیز ابدی در پیش است.»
ای فرزندان بردگان آزاد شده! آیا عدالت این است که ن و کنیزان خود را در پشت پرده جای دهی، ولی دختران پیامبر خدا را در میان نامحرمان به اسارت بگیری؟ ن و کنیزان خود را پوشیده نگاه داری، ولی خاندان رسالت را با دشمنانشان در شهرها و آبادیها بگردانی تا بادیه نشینان، خویشان و غریبهها و اراذل و اشراف آنان را ببینند؛ در حالی که کسی از مردان آنان همراهشان نیست و سرپرست و حمایت کنندهای ندارند؟
شهید مهدی زین الدین
پس از آنکه یزید چوب به لب و دندان حسین علیه السلام زد و اشعار کفر آمیزی خواند، زینب به پا خواست و این خطبه را ایراد فرمود:
« به نام خداوند بخشنده و مهربان. خداوند جهانیان را حمد و سپاس میگویم و بر پیامبر اسلام و خاندان او درود می فرستم. خداوند متعال حقیقت را نیکو بازگو فرمود، آنجا که در قرآن بیان داشت: « کار کسانی که زشتکاری و گناه انجام دادهاند، به جایی رسید که آیات خدا را دروغ شمردند و آنها را به مسخره گرفتند.»
آری؛ کلام خدا راست و عین حقیقت است. یزید! از این که زمین و آسمان را بر ما تنگ گرفتهای و ما را همانند اسیران کافر به این شهر و آن شهر کشاندهای، گمان کردی که ما نزد خدا خوار و پست شدیم و تو در پیشگاه او منزلت یافتی؟ با این تصور خام و باطل، باد به غبغب انداختهای و با نگاه غرورآمیز و نخوت بار به اطراف خود مینگری، در حالیکه شادمانی از اینکه دنیایت آباد شده و بر وفق مرادت است و مقام و منصبی را که حق ما خاندان رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم است، در دست گرفتهای.
شهید یوسف کلاهدوز
خطبه ی حضرت زینب در کاخ یزید: «سپاس خدای را که پروردگار جهانیان است و درود خدا بر پیغمبر ـ صلی الله علیه و آله ـ و همة خاندان او باد. راست گفت خدای سبحانه که فرمود: «سزای کسانی که مرتکب کار زشت شدند زشتی است، آنان که آیات خدا را تکذیب کردند و به آن ها استهزاء نمودند.» ای یزید آیا گمان می بری این که اطراف زمین و آفاق آسمان را بر ما تنگ گرفتی و راه چاره را بر ما بستی که ما را به مانند کنیزان به اسیری برند، ما نزد خدا خوار و تو سربلند گشته و دارای مقام و منزلت شده ای، پس خود را بزرگ پنداشته به خود بالیدی، شادمان و مسرور گشتی که دیدی دنیا چند روزی به کام تو شده و کارها بر وفق مراد تو می چرخد، و حکومتی که حق ما بود در اختیار تو قرار گرفته است، آرام باش، آهسته تر. آیا فراموش کرده ای قول خداوند متعال را «گمان نکنند آنان که کافر گشته اند این که ما آنها را مهلت می دهیم به نفع و خیر آنان است، بلکه ایشان را مهلت می دهیم تا گناه بیشتر کنند و آنان را عذابی باشد دردناک
شهید محمد اسلامی نسب
سپس به سرزنش و توبیخ مردم می پردازد؛ توبیخ آن ها از آن بابت بود که آنان با صد مکر و حیله، امام خود را دعوت کردند و پس از اجابت خود در برابرش صف آرایی کردند. چرا فریب دشمن خوردند؟ چرا تسلیم زور شدند؟ آنها را که از شدت هیجانات به گریه آمده بودند مورد سرزنش قرار داد که «می گریید؟ آیا هنگام گریه است؟ این اسارت ها را چه کسی پدید آورد؟ جز آن بود که توانمندان بذل همت نکرده و آبرومندان از آبروی خویش برای حسین مایه نگذاشتند؟»
زینب (س) در خطبه هایش از مثال بهره می برد به این صورت که وضع آنها را به وضع پیرزنی شبیه می کند که رشته های خود را محکم و استوار می بافت شب هنگام آنها را باز می کرد، چرا که آن ها نیز پیمان محکم بستند و زود آن را از هم گسستند.
شهید عباس دوران
دختر علی (ع) اسیر دشمن بود در حالی که برادر و فرزندان برادر و فرزندان خود را از دست داده و سرهای بریده را بر نیزه ها نظاره گر بود. حمد و ثنای این زن قهرمان آن هم در اوج سهمگین بلا و مصیبت و سپاس و درود او بر پیامبر خدا (ص)، مقام صبر و استقامت و ایمان زینب را در راهی که انتخاب کرده می رساند و دلبستگی شدید و بینش و شناخت عمیق و دانش او را به اسلام جلوه می دهد. بیان حمد و سپاس از زبان زینب در این بارگاه که مرکز تجمع و هسته اصلی همه جنایات زمینیان و بازمانده قابیلیان علیه هابیلیان برجسته تاریخ انسان ها بود، تجلی کامل ایمان آن بزرگ حماسه ن جهان به عدل خداست.
شهید مهدی باکری
* حال زینب(س) در شب عاشورا
تاریخ الطبرى به نقل از حارث بن کعب و ابو ضحّاک، از امام زین العابدین(ع) نقل کرده است: در شبى که بامدادش پدرم به شهادت رسید، نشسته بودم و عمّهام زینب علیهاالسلام، از من پرستارى مىکرد که پدرم از یارانش کناره گرفت و به خیمه خود رفت و حُوَى (غلام ابوذر غِفارى) نزدش بود و به اصلاح و پرداختِ شمشیر ایشان مشغول بود، و پدرم مى خواند:
«اى روزگار! اُف بر دوستىات!
چه قدر بامدادها و شامگاههایى داشتهاى
که در آنها، همراه و یا جویندهاى کُشته شده
که روزگار، از آوردن همانندش، ناتوان است!
و کار، با [خداى] بزرگ است
و هر زندهاى، این راه را مىپیماید».
دو یا سه بار، این شعر را خواند تا آن جا که فهمیدم و دانستم که منظورش چیست. گریه راه گلویم را بست؛ ولى بغضم را فرو خوردم و هیچ نگفتم و دانستم که بلا فرود مىآید؛ امّا عمهام نیز آنچه را من شنیدم، شنید و چون مانند دیگر ن، دلنازک و بىتاب بود، نتوانست خود را نگاه دارد. بیرون جست و در حالى که لباسش را بر روى زمین مىکشید و درمانده شده بود، خود را به امام رساند و گفت: وا مصیبتا! کاش مُرده بودم. امروز، [گویى] مادرم فاطمه و پدرم على و برادرم حسن، درگذشتهاند، اى جانشینِ گذشتگان و پناه باقى ماندگان!
حسین علیه السلام به او نگریست و فرمود : «خواهرم! شیطان، بردبارىات را نبرَد».
زینب علیهاالسلام گفت: اى اباعبدالله! پدر و مادرم فدایت! خود را آماده کشته شدن کردهاى! جانم فدایت!
شهید مرتضی آوینی
سپس آن حضرت دستهای خود را به سوی آسمان برداشت و لشکریان عمر سعد را این چنین نفرین نمود:" خدایا! قطرات باران را از آنان قطع کن و سالهایی (سخت) مانند سالهای یوسف بر آنان بفرست و غلام ثقفی را بر آنان مسلط کن تا با کاسه تلخ ذلت، سیرابشان سازد و کسی را در میانشان بدون مجازات نگذارد. در مقابل قتل، به قتلشان برساند و در مقابل ضرب، آنان را بزند و از آنان انتقام من و انتقام خاندان و پیروانم را بگیرد؛ زیرا اینان ما را تکذیب نمودند و در مقابل دشمن، دست از یاری ما برداشتند و تویی پروردگار ما، به تو توکل میکنیم و بازگشت ما به سوی توست."
شهید اسماعیل دقایقی
به زودی در عرصه م به محضر رسول الله صلی الله علیه و آله وسلم کشانده خواهی شد در حالی که بار سنگینی از مسئولیت ریختن خون فرزندان او و هتک حرمت خاندان و پارههای تنش را بر دوش داری. آن روز همان روزی است که خداوند همه پراکندهها را یکجا جمع مینماید و حق هر حقداری را به صاحبش باز میگرداند.
« گمان مبر آنان که در راه خدا کشته شدهاند، مردگانند؛ بلکه زندهاند و نزد پروردگار خود، روزی میخورند.» ای یزید! برای تو همان بس که خدا در کارت داوری کند و پیامبر دشمنت باشد و جبرئیل نیز از او حمایت کند. به زودی آنان که تو را حمایت کردند و بر این جایگاه نشاندند و بر گرده مسلمانان سوار نمودند، درخواهند یافت چه ستمگری را انتخاب نمودند. به زودی درخواهید یافت که کدامیک از شما بدبختتر و پستتر از همگان هستید.
شهید حمید باکری
تو بودی که زخمهای گذشته را شکافتی و دست خود را به خون پیامبر آغشته ساختی و ستارگان روی زمین از آل عبدالمطلب نسل جدید را خاموش نمودی و اکنون پدران خود (نسل شرک و بت پرستی) را ندا میدهی و گمان داری که با آنان سخن میگویی.
به زودی خودت به جمع آنان ملحق میگردی و در آن جایگاه، عذابی ابدی در انتظار توست که آرزو میکنی ای کاش دستم شکسته و زبانم لال میشد و هرگز چنین کارهای ناشایستی را انجام نمیدادم.
یزید پاسخگو در م
پروردگارا! حق ما را از دشمنان ما بگیر و از آنان که بر ما ظلم کردند، انتقام بکش و آتش غضب را بر کسانی که خون ما و حامیان ما را ریختند، فرو فرست. یزید! بدان که با این جنایت هولناک، پوست خود را شکافتی و با این عمل وحشیانهات، گوشت خود را پاره کردی.
شهید یدالله کلهر
هرگز! هرگز! آگاه باش که عقل تو بسیار ناتوان، و دوران زندگی و عیشت به سرعت از بینرفتنی و جمع تو رو به زوال و پریشانی است. روزی فرا می رسد که منادی حق فریاد بر میآورد:« لعنت خدا بر ستمکاران و بیدادگران باد!»
اکنون من نیز حمد خدا را میگویم که سر آغاز زندگی دودمان ما را با سعادت و آمرزش قرین ساخت و پایان زندگی ما را با شهادت سرشار از رحمت به پایان برد.
از خداوند متعال میخواهم ثواب و فضل خویش را بر شهیدان تکمیل فرماید و اجر و مزد آنان را افزون سازد و امانتداری و جانشینی ما را از آنان به ترتیب خوب و نیکو قرار دهد؛ زیرا خداوند بخشنده و مهربان است. او تنها پناهگاه و امید ما و نیکوکارترین و بهترین وکیل و مدافع حق ماست.»
شهید هاشم کلهر
ای پسر ابوسفیان! اگرچه تو امروز کشتار و اسارت ما را غنیمت شمردهای و به آن میبالی، طولی نمیکشد که مجبور میگردی غرامت و تاوان آن را پس دهی. البته در روزی که هیچ نوع اندوخته نیک و مفیدی همراه نداشته باشی و مجبور باشی به تنهایی سزای اعمال خود را بچشی. « و خداوند هرگز به بندگان خود ستم نمیورزد.» ما از بیدادگریهای تو، به پیشگاه او شکایت میبریم؛ و او تنها پناهگاه و امید ماست.
زید! هر آنچه میخواهی مکر و فریب و سعی خود را به کار گیر، ولی بدان که هر چه تلاش و مکر به کارگیری، باز هرگز توان آن را نداری که ذکر خیر ما را از یادها بیرون ببری. هرگز قدرت نداری که وحی ما را نابود و ذکر ما را خاموش سازی و به آرزوی پلید و دیرینه خود نایل شوی. سعی و تلاش تو هرگز نخواهد توانست ننگ و عار اعمالت را از دامنت پاک سازد.
شهید ولی الله فلاح
ای فرزند معاویه! اگرچه سختیها و پیشامدها و فشار روزگار، مرا در شرایطی قرار داد که مجبور شدم با تو حرف بزنم، اما تو را کوچکتر از آن مقام ظاهریات می بینم و بسیار توبیخ و سرزنش میکنم. چگونه سرزنش نکنم در حالی که چشمها در فراق دوستان، گریان و دلها در فراق عزیزان، سوزان است.
آه! چه شگفت انگیز است که مردان بزرگ حزب خدا به دست شیطان کشته شوند! دستان جنایتکار شما، به خون ما خاندان پیامبر آغشته شده است و دهانتان از گوشت ما پر و مالامال است. آری! راستی جای شرم نیست که آن بدنای پاک و پاکیزه روی زمین بمانند و گرگهای بیابان به سراغ آنها بروند و تو مغرور و سرمست، بر اریکهی قدرت تکیه زنی و به خود ببالی؟
شهید کمیل ایمانی
حضرت امام سجاد(ع) در حالی که قطرات اشک بر چهره اش جاری بود، با قلبی سوزان به مردم غفلت زده بعلبک چنین فرمود: «آری روزگار است و شگفتی های پایان ناپذیر و مصیبت های مداوم آن! ای کاش می دانستم کشمکش های گردون تا کی و تا کجا ما را به همراه می برد و تا چه وقت روزگار از ما روی برمی تابد! ما را بر پشت شتران سیر می دهد. در حالی که سواران بر شترهای نجیب، خویش را از گزند دشواری های راه در امان می دارند! گویی که ما اسیران رومی هستیم که اکنون در حلقه محاصره ایشان قرار گرفته ایم! وای بر شما، ای مردمان غفلت زده! شما به پیامبر اکرم(ص) کفر ورزیدید و زحمات او را ناسپاسی کردید و چون گمراهان راه پیمودید.»
شهید ناصر کاظمی
یزید پس از شنیدن این سخنان گفت:« فریاد ناله و صیحه زنندگان بسی پسندیده است و حق است ن داغدیدهی نوحهگر از غصه جان از بدنشان خارج شود.» سپس با بزرگان شام م کرد که با اسیران چه رفتاری کند. آنان توصیه کردند همهی اسیران را بکشد، ولی نعمان بن بشیر گفت: « فکر کن رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم با اسیران چگونه رفتار میکرد، تو نیز همانگونه رفتار کن.
بزرگ مبلغ قیام عاشورا، حضرت امام سجاد(ع)، با سخنرانی و خطبه های آتشین خود توانست نهضت حق طلبانه سالار شهیدان را از هجوم تحریف نجات بخشد. اینک بعد از گذشت پانزده قرن همچنان این قیام، پرشکوه و جاودانه است. امام زین العابدین(ع) در مدت اقامت خویش در کوفه، دو بار سخن گفت.
شهید محمدحسین فهمیده
یزید بن معاویه که از پیروزی سرمست و خود را فاتح نهضت کربلا می دانست، دستور برپایی مجلسی را داد تا با تشریفات خاصی اسیران اهل بیت(ع) را وارد کنند و او اهل بیت(ع) را تحقیر کند. مأموران دربار موظف شدند که قافله اسرا را با ریسمان به یکدیگر ببندند و علی بن الحسین(ع) را که بزرگ ایشان بود، با زنجیر ببندند و وارد مجلس یزید کنند. مراسم اجرا شد. کاروان اسیران، وارد مجلس یزید شدند. غبار غم و اندوه و درد بر چهره اسرا نشسته، لبخند غرور و شادی بر چهره یزید و اطرافیانش نمایان بود. امام زین العابدین(ع) سکوت را جایز ندانست. همین که چشم مبارکش به چهره خبیث یزید افتاد فرمود: «انشدک الله یا یزید ما ظنک بر
شهید مسعود آقابابایی
پاسخ کوتاه، اما کوبنده امام سجاد(ع) به پسر طلحه بن عبیدالله، پیامی ژرف به همراه داشت. به او فهماند که جنگ ما در گذشته و حال برای عزت و قدرت دنیایی نبود که اکنون ما شکست خورده باشیم و تو و یزید فاتح باشید. قیام ما برای زنده ماندن پیام وحی و رسالت بود و تا زمانی که از ماذنه ها، ندای اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله به گوش رسد و مسلمانان برای نماز خویش در اذان و اقامه، این شعارها را تکرار کنند، ما پیروزیم.
شهید مهدی خندان
مورخین نوشته اند: ابراهیم پسر طلحه (از بلواگران جنگ جمل) در آن هنگام در شام بود. خود را به کاروان اسرای اهل بیت رساند، چون علی بن الحسین(ع) را دید، از حضرت پرسید: علی بن الحسین! حالا چه کسی پیروز است؟ (گویا فرزند طلحه شکست پدرش در جنگ با علی ابن ابی طالب(ع) در برابر چشمانش مجسم کرد و از روی انتقام جویی چنین گفت.)
امام سجاد علیه السلام فرمود: «اگر می خواهی بدانی ظفرمند کیست؟ هنگام نماز، اذان و اقامه بگو.»
شهید محمدحسن طوسی
بعد با توصیفاتی زیبا، صفات حضرت علی (ع) را برای همگان معرفی می کند؛ "هدیته یا ربّ للاسلام صغیرا، و حمدت مناقبه كبیرا، و لم یزل ناصحا لك و لرسولك صلواتك علیه و آله، زاهدا فی الدّنیا غیر حریص علیها، راغبا فی الآخرة، مجاهدا لك فی سبیلك، رضیته، فاخترته، و هدیته الى صراط مستقیم." همیز در ادامه شرح ریشه اتفاقات عاشورا در توصیف روانشناسی شخصیتی مردم کوفه گفت؛ سکینه (س) با شجاعت تمام به تحقیر بیعت شکنندگان غدیر و سردمداران ظلمی که در عاشورا 61 هجری اتفاق افتاده اشاره می کند و با بیانی هوشمندانه و انتخاب حکیمانه لغات و عبارات، ریشه این جنایات را یاری نکردن امام در حیات و ممات معرفی کرده و می گوید؛ "تعسا لرءوسهم، ما دفعت عنه ضیما فی حیاته، و لا عند مماته حتّى قبضته الیك."
شهید محمدتقی رضوی
این مشاور مذهبی در رابطه با پیوند میان سقیفه و فراموش کردن ولایت امیرالمؤمنین(ع) و اتفاقات عاشورا گفت: حضرت سکینه (س) بین سقیفه و از بین رفتن عهد در روز غدیر را با اتفاقات عاشورا پیوند می دهد و از حضرت علی (ع) دفاع جانانه ای می کنند و این بیعت و مقام ولایت و جانشینی را حق امیرالمؤمنین معرفی می کند که به ناحق غصب شده تا جایی که این غصب خلافت منجر به شهادت امیرالمؤمنین (ع) و کشته شدن فرزند ایشان یعنی امام حسین (ع) در روز عاشورا شد؛
شهید محمد بروجردی
اى مردم! خداوند به ما شش خصلت عطا فرموده و ما را به هفت ويژگى بر ديگران فضيلت بخشيده است. به ما ارزانى داشت علم، بردبارى، سخاوت، فصاحت، شجاعت و محبت در قلوب مؤمنين را و ما را بر ديگران برترى داد به اينكه پيامبر بزرگ اسلام، صديق، جعفر طيار، شير خدا و شير رسول خدا(ص)، و امام حسن و حسین(ع) دو فرزند بزرگوار رسول اكرم(ص) را از ما قرار داد. (با اين معرفى كوتاه) هر كس مرا شناخت كه شناخت، و براى آنان كه مرا نشناختند با معرفى پدران و خاندانم خود را به آنان میشناسانم.
شهید محمد آرمان
حضرت سکینه بعد از بیان مقدمات زیبا و یادآوری حکمت های اسلام به معرفی و روانشناسی شخصیت مردم کوفه می پردازد و آنان را اهل حیله و نیرنگ و بى وفا و خودخواه معرفی می کند. بعد حضرت در ادامه به بیان یک نکته اعتقادی بسیار مهم و اصولی پرداخته به طوری که همگان را از این همه فهم و معرفتی که یک کودک 10-11 ساله نسبت به دین و پروردگارش دارد شگفت زده می کند؛ "فانّا اهل بیت ابتلانا اللَّه بكم و ابتلاكم بنا فجعل بلاءنا حسنا." ایشان اهل بیت را مشخص کرده و ابتلائاتی که به آن ها رسیده را وسیله ای برای آزمایش معرفی می کند .
بعد ایشان ویژگی ها و توصیفاتی را برای اهل بیت مطرح می کند؛ "جعل علمه عندنا، و فهمه لدینا فنحن عیبة علمه، و وعاء فهمه و حكمته، و حجّته على اهل الارض فی بلاده لعباده، اكرمنا اللَّه بكرامته و فضّلنا بنبیّه محمّد صلى اللَّه علی.
شهید شیرعلی سلطانی
من فرزند صالح مؤمنان و وارث انبيا و از بين برنده مشركان و امير مسلمانان و فروغ جهادگران و زينت عبادت كنندگان و افتخار گريه كنندگانم. من فرزند بردبارترين بردباران و افضل نمازگزاران از اهل بیت پيامبر هستم. من پسر آنم كه جبرئيل او را تأييد و ميكائيل او را يارى كرد. من فرزند آنم كه از حریم مسلمانان حمايت فرمود و با مارقين و ناكثين و قاسطين جنگيد و با دشمنانش مبارزه كرد. من فرزند بهترين قريشم.من پسر اولين كسى هستم از مؤمنين كه دعوت خدا و پيامبر را پذيرفت. من پسر اول سبقت گيرندهاى در ايمان و شكننده كمر مان و از ميان برنده مشركانم.
شهید علی شکاری
من فرزند آنم كه با ملائكه آسمان نماز گزارد. من فرزند آن پيامبرم كه پروردگار بزرگ به او وحى كرد. من فرزند محمد مصطفى و على مرتضايم، من فرزند كسى هستم كه بينى گردنكشان را به خاک ماليد تا به كلمه توحيد اقرار كردند. من پسر آن كسى هستم كه برابر پيامبر با دو شمشير و با دو نيزه مىرزميد.و دو بار هجرت و دو بار بيعت كرد، و در بدر و حنين با كافران جنگيد، و به اندازه چشم بر هم زدنى به خدا كفر نورزيد.
شهید علیرضا نوری
اى مردم! من فرزند مكه و منايم. من فرزند زمزم و صفايم. من فرزند كسى هستم كه حجر الاسود را با رداى خود حمل و در جاى خود نصب فرمود. من فرزند بهترين طواف و سعى كنندگانم. من فرزند بهترين حج گزاران و تلبیه گويان هستم. من فرزند آنم كه بر براق سوار شد. من فرزند پيامبرى هستم كه در يك شب از مسجد الحرام به مسجد الاقصی سير كرد. من فرزند آنم كه جبرئیل او را به سدرة المنتهى برد و به مقام قرب الهی و نزديكترين جايگاه مقام بارى تعالى رسيد.
شهید احمد دادخواه
او داراى قلبى ثابت و قوى و ارادهاى محكم و استوار و عزمى راسخ بود وهمانند شيرى شجاع كه وقتى نيزهها در جنگ به هم در مىآميخت آنها را همانند آسيا خرد و نرم و بسان باد آنها را پراكنده مىساخت. او شير حجاز و آقا و بزرگ عراق است كه مكى و مدنى و خيفى و عقبى و بدرى و احدى و شجرى و مهاجرى است، كه در همه اين صحنهها حضور داشت. او سيد عرب است و شير ميدان نبرد و وارث دو مشعر، و پدر دو فرزند: حسن و حسين. آرى او، همان او (كه اين صفات و ويژگيهاى ارزنده مختص اوست) جدم على بن ابى طالب است.
شهید حسن حق نگهدار
من فرزند آنم كه به مثابه تيرى از تيرهاى خدا براى منافقان و زبان حكمت عباد خداوند و يارى كننده دين خدا و ولى امر او، و بوستان حكمت خدا و حامل علم الهى بود. او جوانمرد، سخاوتمند، نيكوچهره، جامع خيرها، سيد، بزرگوار، ابطحى، راضى به خواست خدا، پيشگام در مشكلات، شكيبا، دائما روزهدار، پاكيزه از هر آلودگى و بسيار نماز میخواند.
او رشته نسل دشمنان خود را از هم گسيخت و شيرازه گروههای كفر را از هم پاشيد.
شب دوم محرم
عبیدالله پس از دریافت فرمان یزید مبنی بر انتصاب وی به حکومت کوفه به اتفاق تعدادی از همراهانش به صورت مخفیانه وارد کوفه شد تا ضمن آزمایش واکنش مردم و میزان علاقه آنان به امام حسین (ع)، رهبران مخالفان یزید را شناسایی نماید. مردم کوفه که با استبداد شدید عبیدالله بن زیاد مواجه شدند، به تدریج مسلم را تنها گذاشته و از بیعت خود عقب نشینی کردند.
مدتی بعد، پس از شناسایی محل استقرار مسلم، ایشان از خانه مختار به خانه «شریک بن اعور» رفت. شریک چند روز بعد درگذشت و مسلم به خانه «هانی بن عروه» رفت. اما عبیدالله که به وسیله جاسوسان خود از مخفی گاه مسلم و ارتباط او با یاران و هوادارنش مطلع شده بود، هانی را احضار و پس از شکنجه زندانی کرد.
شب اول محرم
امام حسین (ع) به همراه یاران با وفایش، از روز هشتم ذیالحجه، مکه را به مقصد کوفه ترک کرده و راهی صحرا شدند تا در بیعت با کوفیان، راه ناتمام امیرالمومنین (ع) را به سرانجام برساند.
روزی که سید و سالار شهیدان، حج خود را نیمه تمام گذاشت و در راه رضای خدا و اعتلای اسلام به سوی سرنوشتی نامعلوم به حرکت در آمد.
امام حسین (ع) پس از دریافت نامه مسلم بن عقیل و احساس خطر از دژخیمان یزید، احرام حج خود را به عمره تبدیل کرد و پس از انجام مراسم عمره از احرام بیرون آمد و در روز سه شنبه روز ترویه (هشتم ذیالحجه سال ۶۰ ه. ق) پس از شصت و پنج روز اقامت در مکه به اتفاق حدود ۸۶ مرد از شیعیان و دوستان و خانواده خود از مکه بیرون آمده و به سوی عراق حرکت کرد. از سوی دیگر خبر ارسال نامههای مردم کوفه و دعوت از امام حسین (ع) برای آمدن به آن شهر یزید را نگران ساخت و پس از م با مشاوران خود تصمیم گرفت تا «نعمان بن بشیر» را از حکومت کوفه معزول و «عبیدالله بن زیاد» حاکم بصره را با حفظ سمت به حکومت کوفه منصوب کند.
شهید هاشم آراسته
همين كه گفت: الله اكبر، امام سجاد عليه السلام فرمود: چيزى بزرگتر از خداوند وجود ندارد. و چون گفت: اشهد ان لا اله الا الله، امام عليه السلام فرمود: موى و پوست و گوشت و خونم به يكتایى خدا گواهى مىدهد. و هنگامى كه گفت: اشهد ان محمدا رسول الله، امام عليه السلام به جانب يزيد روى كرد و فرمود: اين محمد كه نامش برده شد، آيا جد من است و يا جد تو؟ ! اگر ادعا كنى كه جد توست پس دروغ گفتى و كافر شدى، و اگر جد من است چرا خاندان او را كشتى و آنان را از دم شمشير گذراندى؟!
سپس مؤذن بقيه اذان را گفت و يزيد پيش آمد و نماز ظهر را خواند.
به اطلاع آن دسته از دانشجویانی که در طرح معرفت افزایی کانون قرآن و نماز شرکت کردند می رساند که امتحان در تاریخ 1398/06/10 به صورت آنلاین برگزار می شود
در صورت مشکل برای شرکت در آزمون با شماره زیر در ارتباط باشید.
(09039601514)
شهید ابوالقاسم خادمی
آنگاه گفت: من فرزند فاطمه زهرا بانوى بانوان جهانم. من فرزند حسين شهيد كربلايم، من فرزند على مرتضى و فرزند محمد مصطفى و پسر فاطمه زهرايم، و فرزند خديجه كبرايم، من فرزند سدرة المنتهى و شجره طوبايم، من فرزند آنم كه در خون آغشته شد، و پسر آنم كه پريان در ماتم او گريستند، و من فرزند آنم كه پرندگان در ماتم او شيون كردند. و آنقدر به اين حماسه مفاخره آميز ادامه داد كه شيون مردم به گريه بلند شد!
یزید نگران شد و براى آنكه مبادا انقلابى صورت پذيرد به مؤذن دستور داد تا اذان گويد تا بلكه امام سجاد عليهالسلام را به اين نيرنگ ساكت كند!! مؤذن برخاست و اذان را آغاز كرد.
شب چهارم محرم
مسلم چون نماز شام را خواند و خود را تنها دید در کوچههای کوفه سرگردان شد، در حالی که گروه زیادی در جستوجوی وی بودند، تا سرانجام زنی به نام «طوعه» که از شیعیان علی (ع) بود او را درون خانه برد و پناه داد. اما شب هنگام پسر وی از وجود مسلم در خانه مطلع شد و به مأموران عبیدالله خبر داد. همین که ابن زیاد پناهگاه مسلم را دانست، «محمد اشعث» را با شصت یا هفتاد تن برای دستگیری وی فرستاد. مسلم پس از درگیری با مأموران ابن زیاد ونشان دادن رشادتها و شجاعتهای بسیار مجروح و دستگیر شد و در روز نهم ذیالحجه سال ۶۰ هجری قمری به همراه هانی به دستور ابن زیاد به شهادت رسید
شب سوم محرم
همین که خبر دستگیری و زندانی شدن هانی در شهر منتشر شد، مسلم دانست که دیگر درنگ جایز نیست و باید از نهان گاه بیرون آید و جنگ را آغاز کند. پس جارچیان خود را فرستاد تا مردم را آگاه سازند. نوشتهاند از۱۸ هزار تن که با او بیعت کرده بودند چهار هزار تن در خانه هانی و خانههای اطراف گرد آمده بودند. مسلم آنان را به دستههایی تقسیم کرد و هر دستهای را به یکی از بزرگان شیعه سپرد. دستهای از این جمعیت به قصر ابن زیاد روانه شدند، ولی ابن زیاد موفق شد آن مردم بی تدبیر را با ایجاد اختلاف و استفاده از حربه تهدید متفرق سازد. نتیجه این شد که در شامگاه آن روز جز سی تن با او نماندند. چون نماز مغرب را خواند. یک تن از یاران خود را همراه نداشت.
شب هفتم محرم
سپس کاروان امام از عیون، به منزل «حزیمه» رسید و یک شب در این منزل اقامت گزید و آن گاه راهی «زرود» از منازل معروف بین مکه و کوفه شدند. در این محل امام با «زهیر بن قین بجلی» که عازم سفر حج بود، ملاقات کرده و زهیر سرانجام به حسین (ع) پیوست. بنا به نوشته پارهای از منابع در همین منزل امام از شهادت مسلم بن عقیل و هانی بن عروه و تغییر کوفه مطلع شد. بسیار نگران و پریشان حال شد و با صدای بلند گریست.
در هر حال حسین (ع) چون از کشته شدن مسلم و هانی و نیز قتل دو پیکی که به کوفه فرستاده بود، مطلع گشت، همراهان خود را فرا خواند و چون میخواست ذمه مردم همراهش را از تعهد، آزاد سازد به آنان گفت: «خبر جانگدازی به من رسیده است، مسلم وهابی کشته شدهاند. شیعیان ما را رها کردهاند. حالا خود میدانید، هر که نمیخواهد تا پایان با ما باشد، بهتر است راه خود را بگیرد و برود» گروهی رفتند این گروه مردمی بودند که دنیا را میخواستند، گروهی هم ماندند و آنان مسلمانان راستین بودند.
شب ششم محرم
سپس کاروان امام از ذات عراق به سمت «حاجز» (که وادی است در مکه که مردم کوفه و بصره برای رسیدن به مدینه از این راه میروند و منزل و فرودگاه حجاج است) حرکت کرد. در این منزل بود که امام نامهای به اهل کوفه نوشت (و آن در واقع پاسخ نامه مسلم بن عقیل بود) و خبر حرکت امام و همراهانش از مکه به سمت عراق به اهالی اطلاع داده شد و سپس حسین (ع) نامه را به «قیس بن مسهر صیداوی» داد تا همراه عبدالله بن مقطر به کوفه برساند. قیس و همراهش چون به قادسیه رسیدند، جاسوسان عبیدالله آنان را شناسایی کردند، و «حصین بن نمیر تمیمی» را دستگیر کرد و چون قیس نامه را خورده بود و حاضر به افشای متن نامه نشد، به دستور ابن زیاد او را از بالای ساختمان دارالاماره کوفه به پایین پرتاب کردند و به شهادت رسید. امام و همراهانش سپس از حاجزبه «عیون» آمدند (و آنجا فرودگاه زوار بصره بود که در آن گودالهایی وجود داشت که آب در آنها جمع شده بود.) در این محل «عبدالله بن مطیع عدوی» به حضور امام رسید و امام را از عزیمت به کوفه منع کرد. امام در پاسخ فرمود: «احترام به خدا و رسول (ص) و قریش و عرب به این است که من زیر بار زور نروم» و حرکت کرد.
شب پنجم محرم
امام حسین (ع) در مسیر خود از مدینه به کربلا ابتدا به منزل «ذات عرق» رسید که در ذات عراق «بشر بن غالب اسدی» که از عراق میآمد با سید الشهدا ملاقات کرد و از اوضاع عراق باخبر شد. در همین منزل بود که فرزدق رسید و سئوال کرد: یا ابن رسول الله در موقع حج چرا عجله کردی؟ امام پاسخ داد: اگر من شتاب نمیکردم در مکه مرا دستگیر میکردند و با ریختن خون من در خانه خدا احترام کعبه را از بین میبردند. آن گاه حضرت از اوضاع کوفه و عراق سؤال کرد، فرزدق پاسخ داد: دلهایشان با تو و شمشیرهایشان علیهتوست.»
شب عاشورا
کاروان امام سپس به محلی به نام «عذیب» رسیدند و امام از اصحاب خود پرسید: راه از کدام طرف است؟ بنا به اظهار برخی از منابع، «طرماح بن عدی الطائی» که از کوفه آمده بود، راه را به امام نشان داد و از آن حضرت خواستند تا بازگردد. امام در پاسخ فرمود: خداوند تو را جزای خیر بدهد، اما من معاهدهای با این مردم و عهدی با خدا دارم که باید بدان عمل کنم» این سخنها را گفتند و رفتند تا به منزل «قصر بنی مقاتل» رسیدند. در منزل قصر بنی مقاتل امام با «عبدالله بن حر جعفی» ملاقات کردند و از وی خواست که در این سفر همراه او باشد ولی او قبول نکرد و از امام خواست تا اسب و شمشیر او را بپذیرد. حسین (ع) دیگر اعتنایی به او نکرد. پس از حادثه عاشورا وی پیوسته تأسف میخورد که چرا چنان توفیق بزرگی را از دست داده است.
حسین و همراهانش پس از برداشتن آب بسیار، شبانه از قصر بنی مقاتل به طرف «نینوا» (از قراء کوفه) حرکت کردند و صبحگاهان به این محل رسیدند. اینجا بود که قاصدی به نام «مالک بن نسر کندی» نامهای از عبیدالله بن زیاد به این مضمون برای حر آورد: «چون این نامه و فرستاده من رسید بر حسین سخت بگیر و او را جز در بیابان بیپناهگاه و بیآب فرود نیاور، من فرستاده خود را مأمور کردم که با تو باشد و او تو را رها نخواهد کرد تا مرا از اجرای اوامر آگاه سازد».
شب تاسوعا
در اینجا بود که حر راه بر کاروان امام بست. امام فرمود: «این مردم مرا به سرزمین خود خواندهاند تا با یاری آنان بدعتهایی را که در دین خدا پدید آمده است، بزدایم. این نامههای آنهاست و دستور داد تا دعوت نامههای مردم کوفه را به حر نشان بدهند، حال اگر پشیماناند بر میگردم» حر گفت: «من از جمله نامه نگاران نیستم و از این نامهها هم خبری ندارم. امیر من، مرا مأمور کرده است، هرجا تو را دیدم، راه بر تو گیرم و تو را نزد او ببرم.» بدیهی است که امام حسین (ع) پیشنهاد وی را نمیپذیرد و او هم امام را رها نمیکند تا به حجاز برگردد و حتی به او اجازه نمیدهد که در منزلی آباد و پر آب و علف فرود آید.
سرانجام پس از مذاکرات بسیار موافقت شد تا کاروان امام به راهی برود که نه به سوی مکه باشد و نه به سوی کوفه، تا دستور جدید عبیدالله بن زیاد برسد. در همین منزل (ذوحسم) بود که امام خطبه بسیار مهمی ایراد کرد و به برخی اهداف خود از قیام اشاره کردند. در گرمای ظهر امام دستور داد تا یارانش سپاهیان حر را که بسیار تشنه بود، سیراب سازند و در حالی که سیدالشهدا و همراهانش به طرف قادسیه پیش میرفتند، حر با لشکریانش به فاصله کوتاهی آنان را تعقیب میکرد تا اینکه به سرزمین وسیعی به نام «بیضه» رسیدند. در این منزل امام برای سپاه حر خطبهای خواند وقایع را برای آنان به روشنی بیان کرد. سپس قافله مکه از بیضه وارد سرزمینی به نام «الرهیمه» شد. در اینجا با مردی از اهل کوفه به نام «ابوهرم» ملاقات کرد، و در پاسخ به سؤال وی در مورد علت خروج از مکه، انگیزه قیام و حرکت خود را بیان فرمودند.
شب هشتم محرم
پس از حرکت از «زرود» امام و همراهانش هنگام غروب به سرزمین «ثعلبیه» رسیدند. به نوشته برخی منابع «عبدالله بن سلیمان» و «خدری بن مشعل» و احتمالاً «عبدالله بن سلیم» و «المنذری بن مشعل» که پس از پایان مراسم حج قصد داشتند خود را به امام برسانند در بین راه با مردی از قبیله بنی اسد روبه رو شدند و از وی اوضاع کوفه را پرسیدند، گفت: من بیرون نیامدم، مگر شاهد قتل مسلم بن عقیل و هانی بن عروه بودم. دیدم کشته آنها را در بازار روی زمین میکشیدند.
آنان پس از ملاقات خود را به کاروان امام رسانیده و از آن حضرت خواستند که از این سفر منصرف شود، ولی امام نپذیرفت و فرمود: قضای الهی جاری میشود و منمامورم به این سفر بروم. پارهای از منابع هم برخورد امام حسین (ع) و فرزدق را در این محل میدانند. در هر حال امام و همراهانش از ثعلبیه به طرف منزل «شقوق» حرکت کردند. در این محل هم امام با مردی که از کوفه میآمد، برخورد کرد و از وی خبر حوادث کوفه را گرفت.
در این منزل امام جنایات بنی امیه و کشتار اصحاب پیامبر (ص) و دوستان علی (ع) را برای حاضران متذکر شد. سپس کاروان امام و همراهانش در منزلی به نام «زباله» وارد شد. در این سرزمین مردی خبر قتل «قیس بن مسهر صیداوی» را داد و باز هم امام در حالی که بسیار متأثر بود، در جلسهای که تشکیل داد، همراهان خود را در جریان حوادث قرار داد و از آنان خواست هر که میخواهد برگردد. سپس قافله از زباله حرکت کرد تا به منزل «بطن العقبه» پیش رفتند و پس از اقامت کوتاهی به طرف منزل «شراف» یا «اشراف» حرکت کردند دراین منزل شب را ماندند کاروان پس از استراحت مقداری آب برداشتند و نزدیک نیم روز راه پیمودند؛ که با سپاه اعزامی عبیدالله بن زیاد به فرماندهی «حر بن یزید ریاحی» روبه رو شدند. امام و اصحابش به سمت «ذوحسم» حرکت کردند.
پیرمرد نیمخیز روی تخت مینشیند، صدای سرفه های هم اتاقی اش امانش را بریده، سعی میکند از تخت پایین بیاید، بی خوابی این شب ها ها گیجش کرده است. به چوب زیر بغلش تکیه میدهدو خودش را به تخت هم اتاقی اش میرساند. با دستان لرزان لیوانی را پر از آب میکند و به سمت محسن دراز میکند. محسن نیم خیز روی تخت مینشیند و جرئه جرئه آب را مینوشد کمی بعد سرفه هایش بهتر میشود. پیرمرد نگاهش را دوخته به پنجره ی بسته که پرده ای ضخیمی جلوی آن را پوشانده است. محسن لیوان را روی میز کنار تختش میگذارد و به چوب زیر بغل پیرمرد نگاهی میاندازد و جوری که حال هوایش را عوض کند میگوید، سرفه هایم خوب شد، این عصای موسی تو هم خوب معجزه میکنه هااا. و آن وقت صدای خنده اش توی اتاق پیچید و دوباره به سرفه اش انداخت. پیرمرد گوشه ی تخت نشست و پوزخندی به محسن زد.
_ تو هم دلت خوشه داداش.
محسن ادامه داد هنوز هم یادم هست تو جبهه چی کار میکردی، تو با همین یه پا هم هنوز بلدی معجزه کنی.
پیرمرد سرش را پایین انداخت، خودش را بین نبرد دید که بی وقفه می دود. صدای مسلسل و شلیک گلوله از همه جا به گوشش میرسید. محاصره قوی تر شده بود و حالا حس جزیره ی تنهایی را داشت که ه ها گرد تا گرد اش را گرفته بودند. بیسیم چی ناامید تلفن را پرت کرد روی خاکریز و فریاد زد.
_ نیست آقا نیست. نیرو کمکی در کار نیست.
و جملات او قلبش را به درد آورد. دستان مشت کرده اش را در هوا تکان داد و جوری که انگار دیگر چیزی نمیشنود با تنها تفنگی که داشت به سمت دشمن حرکت کرد. صدای الله اکبرش به حدی بلند بود که هیچ صدای دیگری را نمیشنید.
صدای محسن پیرمرد را به خوش آورد ، چیه حاجی؟ ازت تعریف کردم رفتی تو حس ها؟
و بعد دوباره خنده و سرفه قاطی شد. حاجی علت دلخوشی محسن را درک نمیکرد، یادش آمد وقتی در بیمارستان بهوش آمد، پرستار را بالای سرش دید که گفت معجزه، معجزه است که زنده ای. آن موقع چیزی نگفت، اما وقتی فهمید تنها نجات یافته ی آن عملیات بوده است فهمید کلمه ی معجزه مترادف های مثل حقارت و عذاب وجدان راهم به همراه دارد.
پیرمرد به تخت تکیه میدهد قرآن چرمی را به سینه میفشارد، و آرام زمزمه میکند شهدا زنده اند و نزد پروردگار خود روزی میخورند. حالا کمی حالاش بهتر است و میتواند بعد از 20 سال که خستگی جنگ را به دوش کشیده حالا آرام بخوابد. چشمانش را میبندد و دیگر صدای سرفه های محسن بی خوابش نمیکند.
نرگس اکبری
پیرمرد نیمخیز روی تخت مینشیند، صدای سرفه های هم اتاقی اش امانش را بریده، سعی میکند از تخت پایین بیاید، بی خوابی این شب ها ها گیجش کرده است. به چوب زیر بغلش تکیه میدهدو خودش را به تخت هم اتاقی اش میرساند. با دستان لرزان لیوانی را پر از آب میکند و به سمت محسن دراز میکند. محسن نیم خیز روی تخت مینشیند و جرئه جرئه آب را مینوشد کمی بعد سرفه هایش بهتر میشود. پیرمرد نگاهش را دوخته به پنجره ی بسته که پرده ای ضخیمی جلوی آن را پوشانده است. محسن لیوان را روی میز کنار تختش میگذارد و به چوب زیر بغل پیرمرد نگاهی میاندازد و جوری که حال هوایش را عوض کند میگوید، سرفه هایم خوب شد، این عصای موسی تو هم خوب معجزه میکنه هااا. و آن وقت صدای خنده اش توی اتاق پیچید و دوباره به سرفه اش انداخت. پیرمرد گوشه ی تخت نشست و پوزخندی به محسن زد.
_ تو هم دلت خوشه داداش.
محسن ادامه داد هنوز هم یادم هست تو جبهه چی کار میکردی، تو با همین یه پا هم هنوز بلدی معجزه کنی.
پیرمرد سرش را پایین انداخت، خودش را بین نبرد دید که بی وقفه می دود. صدای مسلسل و شلیک گلوله از همه جا به گوشش میرسید. محاصره قوی تر شده بود و حالا حس جزیره ی تنهایی را داشت که ه ها گرد تا گرد اش را گرفته بودند. بیسیم چی ناامید تلفن را پرت کرد روی خاکریز و فریاد زد.
_ نیست آقا نیست. نیرو کمکی در کار نیست.
و جملات او قلبش را به درد آورد. دستان مشت کرده اش را در هوا تکان داد و جوری که انگار دیگر چیزی نمیشنود با تنها تفنگی که داشت به سمت دشمن حرکت کرد. صدای الله اکبرش به حدی بلند بود که هیچ صدای دیگری را نمیشنید.
صدای محسن پیرمرد را به خوش آورد ، چیه حاجی؟ ازت تعریف کردم رفتی تو حس ها؟
و بعد دوباره خنده و سرفه قاطی شد. حاجی علت دلخوشی محسن را درک نمیکرد، یادش آمد وقتی در بیمارستان بهوش آمد، پرستار را بالای سرش دید که گفت معجزه، معجزه است که زنده ای. آن موقع چیزی نگفت، اما وقتی فهمید تنها نجات یافته ی آن عملیات بوده است فهمید کلمه ی معجزه مترادف های مثل حقارت و عذاب وجدان راهم به همراه دارد.
پیرمرد به تخت تکیه میدهد قرآن چرمی را به سینه میفشارد، و آرام زمزمه میکند شهدا زنده اند و نزد پروردگار خود روزی میخورند. حالا کمی حالاش بهتر است و میتواند بعد از 20 سال که خستگی جنگ را به دوش کشیده حالا آرام بخوابد. چشمانش را میبندد و دیگر صدای سرفه های محسن بی خوابش نمیکند.
نرگس اکبری
شب عاشورا
کاروان امام سپس به محلی به نام «عذیب» رسیدند و امام از اصحاب خود پرسید: راه از کدام طرف است؟ بنا به اظهار برخی از منابع، «طرماح بن عدی الطائی» که از کوفه آمده بود، راه را به امام نشان داد و از آن حضرت خواستند تا بازگردد. امام در پاسخ فرمود: خداوند تو را جزای خیر بدهد، اما من معاهدهای با این مردم و عهدی با خدا دارم که باید بدان عمل کنم» این سخنها را گفتند و رفتند تا به منزل «قصر بنی مقاتل» رسیدند. در منزل قصر بنی مقاتل امام با «عبدالله بن حر جعفی» ملاقات کردند و از وی خواست که در این سفر همراه او باشد ولی او قبول نکرد و از امام خواست تا اسب و شمشیر او را بپذیرد. حسین (ع) دیگر اعتنایی به او نکرد. پس از حادثه عاشورا وی پیوسته تأسف میخورد که چرا چنان توفیق بزرگی را از دست داده است.
حسین و همراهانش پس از برداشتن آب بسیار، شبانه از قصر بنی مقاتل به طرف «نینوا» (از قراء کوفه) حرکت کردند و صبحگاهان به این محل رسیدند. اینجا بود که قاصدی به نام «مالک بن نسر کندی» نامهای از عبیدالله بن زیاد به این مضمون برای حر آورد: «چون این نامه و فرستاده من رسید بر حسین سخت بگیر و او را جز در بیابان بیپناهگاه و بیآب فرود نیاور، من فرستاده خود را مأمور کردم که با تو باشد و او تو را رها نخواهد کرد تا مرا از اجرای اوامر آگاه سازد».
درباره این سایت